تابستان ۱۴۰۱
جشن الفبای دخترک کلاس اولی با سوادم
جشن الفبا
شبها که خوابی، میام نگات میکنم، سرت رونوازش میکنم و خودم رو سرزنش میکنم
به خاطر اینکه امروز به اندازه کافی باهات بازی نکردم چون غرق در انجام دادن کارهایی خودم بودم.
به خاطر اینکه فعالیت های بیشتری برای تو ترتیب ندادم.
کتابهای بیشتری برات نخوندم.
شاید نباید اجازه میدادم انقدر تلویزیون ببینی!
نکنه زیاد سرت داد کشیدم!
نکنه زیادی بهت "نه" گفتم! بارها گفتم "مامان نمیتونه فعلا این کار رو انجام بده"!
نمیدونم چرا نتونستم در لحظه حاضر باشم و وقتی با تو هستم تمام حواسم با تو باشه!
اما میدونی چیه؟ تو همیشه توی فکرمنی و هر وقت به تو فکر میکنم لبخند روی لبهام میشینم
تو اولین چیزی هستی که من بهش فکر میکنم، هر روز صبح که از خواب بلند میشم
تو تنها کسی هستی که به خاطرش شبها از خواب بلند میشم!
عزیز دلم، امیدوارم وقتی سرت فریاد میزنم، باهات بازی نمیکنم، کتاب نمیخونم، بغل ها و خنده های من یادت بیاد و وقتی توی چشمهای من نگاه میکنی منوجه بشی که مامان چقدر عاشقته!
ای کاش بتونم شبها که میام و بهت نگاه میکنم انقدر خودم رو سرزنش نکنم!
تابستان ۱۴۰۱
دخترم عزیزکم من سعی خودم می کنم که بهترین روزها و ساعت ها را داشته باشی
تابستان ۱۴۰۱
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی